خدایا دست هایم را زیر چانه ام زده ام.... مات و مبهوت نگاهت میکنم.... طلبکار نیستم نه.... فقط مشتاقم بدانم ته این قصه با من چه میکنی؟!!
در یک روز گرم تابستان پسرکوچکی با عجله لباس هایش را در آورد خنده کنان به داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشاند.مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید.به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را به بیمارستان رساندند... دو ماه گذشت تا پسر بهبود یابد.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود. و روی بازو هایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگاری با کودک مصاحبه می کرد.از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد!سپس با غرور بازو هایش را نشان داد و گفت:
این زخم ها را دوست دارم،این ها خراش های عشق مادرم هستند!
قطاری سوی "خدا" میرفت، همه مردم سوار شدند.... به بهشت که رسیدن همه پیاده شدن....
و فراموش کردن که مقصد "خدا" بود نه بهشت....
مادرش آلزایمر داشت بهش گفت مادر یه بیماری داری. باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان مادر گفت چه بیماری؟ گفت آلزایمر گفت یعنی همچیو فراموش میکنی مادر گفت مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری گفت: چطور؟ مادر گفت انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ... چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ... کمر خم کردم تا قد راست کنی ... پسر رفت تو ی فکر ... برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش گفت: براچی؟ گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم مادر گفت : من که چیزی یادم نمیاد ....
آدما بازی کردن را دوست دارند.
این انتخاب توست....
که هم بازیشان شوی یا اسباب بازیشان....!
اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستید، قدر سلامتى خود را بدانید زیرا یک میلیون نفر تا یک هفته دیگر زنده نخواهند بود.
اگر تاکنون از آسیبهاى جنگ، تنهایى در سلول زندان، عذاب شکنجه، یا گرسنگى در امان بودهاید، وضعیت شما از وضعیت ٥٠٠ میلیون نفر در دنیا بهتر است.
اگر میتوانید بدون ترس از زندانى شدن یا مرگ، وارد مسجد (یا کلیسا) شوید، وضع شما از ٣ میلیون نفر در دنیا بهتر است.
اگر در یخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد، اگر کفش و لباس دارید، اگر تختخواب و سرپناهى دارید،
در این صورت شما از ٧٥٪ مردم جهان ثروتمندتر هستید.
اگر عقل امروزم را داشتم ، کارهای دیروزم را نمی کردم
ولی اگر کارهای دیروزم را نمی کردم ، عقل امروزم را نداشتم!
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت
نمى تواند سر او را زیر آب کند !